سلام .وبتون عالیه.
اگه میشه رمان عشق درون امیرتتلو را پرنیانش را بزارید.ممنون.
پاسخ:سلام نظرلطفتونه آبجی عاطفه.این رمان 165 قسمت داره و دو فصله!!!نویسنده های این رمان به علت درخواست زیادی که بهشون شده مجبورشدن بدون وقفه بنویسن و به همین دلیل برای اینکه هرقسمت روتبدیل به فرمت های مختلف کنن وقت کافی ندارن ولی قول دادن بعدازاتمام این رمان زیبا تمام قسمت هارو بافرمت های مختلف برای ماارسال کنن وماهم برای شماکاربران عزیزقراربدیم.
نام رمان : الهه شب
نویسنده : nojan کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : ۴٫۷ (پی دی اف) – ۰٫۴ (پرنیان) – ۱٫۱ (کتابچه) – ۰٫۴ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۵۱۸
خلاصه داستان :
باران دختری که سعی می کنه شبیه بقیه دخترا نباشه، تا حالا عشقو تجربه نکرده و بهشم توجهی نداره ، ظاهری تقریبا پسرونه داره و اصولا در خواست کمک کسی رو قبول نمی کنه، در مورد جنس ذکور هم زیاد تمایلی به کمک کردن نداره، و از قضا با شخصی آشنا می شه که دقیقا سعی می کنه جنسیتش روی رفتارش زیاد تاثیر گذار باشه و زیادی ادعای مردی کنه …
توماژ که حداقل سعیش رو واسه خوب بودن می کنه ، دوست داشتنی و البته خیلی با هوش و در ضمن گاهی اوقات زیادی غیرتی ، یکمی هم شکاک ، خاندانش از تبار کرد نشینن و خودش هم یه پسر کرد چشم سیاه فوق العاده جذاب ، مادرش براش یه موجود مقدس و کلا خونه رو یه محیط پاک می دونه که نباید توش گناهی رو مرتکب شد…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از nojan عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
دوش گرفتنش یه ربعی طول کشید، بالاخره رضایت دادواومد بیرون ….
نشست روی تختش ، یه تخت دونفره خیلی خیلی تمیز …
یه شلوار لی با یه بلوز مشکلی یقه هفت چسبون انداخت روی تخت، اول بلوزو بعدم شلوار…
صدبار تو آینه خودشو نگاه کرد ، موهاش رو هم که تازه دیزل کرده بود، با یکم تافت داد بالا…
چشمای مشکی خمارش بیشتر نمایون شد، صورتش باز شد با این کار…
کاری که همیشه بیان ، مامان تپل و خوشگلش با دیدنش نق زدن هاش شروع می شد …
یاد غر غرای مامان افتاد، لبخندی زد ، بعدشم یاده جوابی که همیشه در مقابل نق نقای اون می داد…
- فدات بشم، چرا انقدر نگرانی آخه ؟ عسل نیستم که انگشتم بزنن …
- چرا هستی پسر ، خودت خبر نداری …
همیشم بعدش لپ مامانو میبوسیدو مامان صدبرابر غرق لذت میشد …
اما بابا صلاح حسابی حسودی می کرد ، چون زن خوشگلش بیانو خیلی دوست داشت ، حس عاشقونه ای خیلی قدیمی ، که هرچی فکر می کرد یادش نمی اومد کی این حس شیرینو بهش نداشته !!!
ساعت مچی شو که یه صفحه بزرگ قد بشقاب داشت. دوره دستش چرخوند،به صفحش نگاهی انداخت ،همه عقربه هاش کار می کرد، حتی اون عقربه که معلوم نبود به وقت گرینویچ ، هاواناس ، لندن ؟ چیه !
نزدیک ۸ صبح بود، هنوز وقت داشت، از ۶ بیداربودو دقیقا” دوساعت وقت گرانبهارو هدر داده بود …
صداش زدن، شیشه ادکلان سوئیسی اسپیلن دورش رو بر داشت ، یه شیشه خوشگل سفیدو سیاه یا همون گوره خری متداول…
یه دوش اساسی باهاش گرفت ، بعدشم آرووم گذاشتش سره جاش، نه یه میل اینور تر نه یه میل اونور تر !
صدای جیغ طلا خانومش بلند شد …
- دادشی نمی خوای بیای؟