سلام .وبتون عالیه.
اگه میشه رمان عشق درون امیرتتلو را پرنیانش را بزارید.ممنون.
پاسخ:سلام نظرلطفتونه آبجی عاطفه.این رمان 165 قسمت داره و دو فصله!!!نویسنده های این رمان به علت درخواست زیادی که بهشون شده مجبورشدن بدون وقفه بنویسن و به همین دلیل برای اینکه هرقسمت روتبدیل به فرمت های مختلف کنن وقت کافی ندارن ولی قول دادن بعدازاتمام این رمان زیبا تمام قسمت هارو بافرمت های مختلف برای ماارسال کنن وماهم برای شماکاربران عزیزقراربدیم.
نام رمان : روشن دل
نویسنده : almaramanda کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : ۱٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۱ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۱۱۳
خلاصه داستان :
داستان درباره ی دختریه به اسم محبت که وقتی شانزده سالش بوده در اثر آتش سوزی نابینا شده و پدر و مادرش زرواز دست داده و با تنها برادرش زندگی می کنه….
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از almaramanda عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
- کمک ،آتیش ،ماما آتیش
-محبت ،محبت بیدارشو محبت
باصدای مهبد از خواب بیدارشدم
-مهبد من می ترسم اینجایی؟؟مهبد
بادست دنبال مهبد می گشتم که مهبددستانم راگرفت وگفت:محبت نترس من همین جاهستم ،مثل همیشه کابوس بودنترس محبت
-مهبدکی این کابوسا تموم میشه کی مهبد؟؟
-تموم می شه خواهری من پیشتم
باصدای مهبد اروم شدم وبه خواب رفتم
صبح که بیدارشدم دستی به دوروبرم کشیدم مثل همیشه مهبدبه سرکار رفته بود عصایی که کناردستم بود رابرداشتم وبه حیاط رفتم تاب راپیداکردم وروی آن نشستم .
بیشترصبح هااینطوری بود روی تاب می نشستم وبه گذشته می رفتم وقتی دخترشروشیطونی بودم دریک خانواده ی خوشبخت یادمه مادرم همیشه بم می گفت سنگین رفتارکنم اینقدرآبروریزی نکنم بابام به دعواهای من ومامان می خندید ومامان هم بش غرمی زد که همش تقصیرتوئه که اینقدردخترولوسش کردی .من عزیزدوردونه ی بابا بودم ومهبد عزیز دردونه ی مامان ومهبد بچه آرومه ی خانواده بود همیشه لبخندرو لباش بود .
درسته خانواده پولداری نبودیم اما زندگی خوشی داشتیم .
امااون آتیش همه چیزواز بین برد .اون موقع هامهبدسربازبودوخونه نبودخوابیده بودم که باصدای جیغ ازخواب بیدارشدم باترس به خونه ی درحال آتیش نگاه می کردم ازمانع هاو آتیش می پریدم به دنبال جیغی که از اتاق مامان وبابا می اومد ولی خیلی دیر رسیدم ماما ن وبابا جلوچشم خاکسترشده بودن هنوز خاکسترشدن بابا ومامان جلو چشامه شوکه شده بودم سرجام خشکم زده بود قبل از این که به خودم بیام آتیش بم خوردودیگه هیچ چیز نفهمیدم .
وقتی بیدارشدم چشام وباز کردم اما جز تاریکی نمی دیدم صدای دروشنیدم:
-کیه؟
صدای مهبدوشنیدم که گفت:کی بیدارشدی؟؟
-الان مهبدچراهیچ جارانمی بینم
باحرفی که زدم احساس کردم مهبددست پاچه شده بود بعداز چنددقیقه گفت:چیزی نیست دراثرضربه کم کم بهترمی شی .
باحرف مهبد فکرمی کردم یه ضربه ی ساده هست وکم کم بهترمی شم ولی سه روزی گذشته بودومن هنوز هیچی نمی دیدم فهمیدم بیناییم واز دست دادم خسته شده بودم از دروغای مهبد سرش فریادزدم وگفتم:مهبدچراراستش ونمی گیی ؟؟من می دونم دیگه نمی تونم ببینم چرابم دروغ می گی؟؟باحرف من مهبداومدو روی تخت نشست احساس کردم شانه هاش درحال لرزیدنه